در اين مطلب از سايت انسان شاد براي شما عزيزان گلچيني از اشعار سعدي درباره عشق را فراهم آورده ايم.
اشعار عاشقانه و بسيار زيبا در سايت انسان شاد


چرا دل به تو دادم
من چرا دل به تو دادم كه دلم مي شكني
يا چه كردم كه نگه باز به من مي نكني
دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست
تا حريفان ندانند كه تو منظور مني
ديگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته كه جان در بدني
تو بدين نعت و صفت گر خرامي در باغ
باغبان بيند و گويد كه تو سرو چمني
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
اشعار سعدي درباره عشق
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
تو خواهي ماند…
مرا خود با تو سري در ميان هست
وگرنه روي زيبا در جهان هست
وجدي دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر،ظن كز سرم سوداي عشقت
رود تا بر زمينم استخوان هست
اگر پيشم نشيني دل نشاني
وگر غايب شوي در دل نشان هست
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
تا خبر دارم از او بيخبر از خويشتنم
با وجودش ز من آواز نيايد كه منم
پيرهن ميبدرم دم به دم از غايت شوق
كه وجودم همه او گشت و من اين پيرهنم
اي رقيب اين همه سودا مكن و جنگ مجوي
بركنم ديده كه من ديده از او برنكنم
خود گرفتم كه نگويم كه مرا واقعهايست
دشمن و دوست بدانند قياس از سخنم
در همه شهر فراهم ننشست انجمني
كه نه من در غمش افسانه آن انجمنم
برشكست از من و از رنج دلم باك نداشت
من نه آنم كه توانم كه از او برشكنم
گر همين سوز رود با من مسكين در گور
خاك اگر بازكني سوخته يابي كفنم
گر به خون تشنهاي اينك من و سر باكي نيست
كه به فتراك تو به زان كه بود بر بدنم
مرد و زن گر به جفا كردن من برخيزند
گر بگردم ز وفاي تو نه مردم كه زنم
شرط عقلست كه مردم بگريزند از تير
من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
تا به گفتار درآمد دهن شيرينت
بيم آنست كه شوري به جهان درفكنم
لب سعدي و دهانت ز كجا تا به كجا
اين قدر بس كه رود نام لبت بر دهنم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
چنان خوب رويي بدان دلربايي
دريغت نيايد به هر كس نمايي
مرا مصلحت نيست ليكن همان به
كه در پرده باشي و بيرون نيايي
وفا را به عهد تو دشمن گرفتم
چو ديدم مرا فتنه تو بيوفايي
چنين دور از خويش و بيگانه گشتم
كه افتاد با تو مرا آشنايي
ز ديده برون كردمي روشنايي
نيايد تو را هيچ غم بيدل من
كسي ديد خود عيد بيروستايي
من و غم ازين پس كه دور از رخ تو
چه باشد اگر يك شبي پيشم آيي؟
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
من ندانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن به از آن كه ببندي و نپايي
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي
اي كه گقتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ماكجاييم در اين بحر تفكر تو كجايي
عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهل است تحمل نكنم بار جدايي
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي
خلق گويند برو دل به هواي دگري ده
نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
اي ساربان آهسته را ،كارام جانم ميرود
وان دل كه با خود داشتم با دل ستانم مي رود
من مانده ام مهجور ازو،درمانده و رنجور ازو
گويي كه نيشي دور از او در استخوانم مي رود
گفتم به نيرنگ وفسون ،پنهان كنم ريش درون
پنهان نمي ماند كه خون بر آستانم مي رود
محمل بدار اي ساربان ،تندي مكن با كاروان
كز عشق آن سرو روان،گويي روانم مي رود
او مي رود دامن كشان ،من زهر تنهايي چشان
ديگر مپرس از من نشان،كز دل نشانم ميرود
با اين همه بيداد او،وان عهد بي بنياد او
در سينه دارم ياد او،يا بر زبانم مي رود
باز آي و بر چشمم نشين ،اي دل ستان نازنين
كاشوب و فرياد از زمين بر آسمانم مي رود
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مي رود
سعدي،فغان از دست ما لايق نبود اي بي وفا
طاقت نمي دارم جفا ،كار از فغانم ميرود
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مشنو اي دوست كه غير از تو مرا ياري هست يا شب و روز بجز فكر توام كاري هست
به كمند سر زلفت نه من افتادم و بس كه به هر حلقه موييت گرفتاري هست
گر بگويم كه مرا با تو سر و كاري نيست در و ديوار گواهي بدهد كاري هست
هر كه عيبم كند از عشق و ملامت گويد تا نديدست تو را بر منش انكاري هست
صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم همه دانند كه در صحبت گل خاري هست
نه من خام طمع عشق تو ميورزم و بس كه چو من سوخته در خيل تو بسياري هست
باد خاكي ز مقام تو بياورد و ببرد آب هر طيب كه در كلبه عطاري هست
من چه در پاي تو ريزم كه پسند تو بود جان و سر را نتوان گفت كه مقداري هست
من از اين دلق مرقع به درآيم روزي تا همه خلق بدانند كه زناري هست
همه را هست همين داغ محبت كه مراست كه نه مستم من و در دور تو هشياري هست
عشق سعدي نه حديثيست كه پنهان ماند داستانيست كه بر هر سر بازاري هست
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم
به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم
شمايل تو بديدم نه صبر ماند و نه هوشم
حكايتي ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصيحت مردم حكايتست به گوشم
مگر تو روي بپوشي و فتنه بازنشاني
كه من قرار ندارم كه ديده از تو بپوشم ...
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
اشعار سعدي درباره عشق
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
ز دستم بر نميخيزد كه يك دم بي تو بنشينم
بجز رويت نميخواهم كه روي هيچ كس بينم
من اول روز دانستم كه با شيرين درافتادم
كه چون فرهاد بايد شست دست از جان شيرينم
تو را من دوست ميدارم خلاف هر كه در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دينم...

